وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم،چند آهو دیدیم و امام(ع) به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد،ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش داد.
بچه آهو،مضطرب و ناراحت بود و مىخواست به چراگاه برگردد،حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد.
آنگاه فرمود:اى عبدالله! آیا باز هم ایمان نمىآورى؟
گفتم:چرا اى آقاى من! تـو حجّت خدا بر خلقش هستی و توبه مىکنم.
سپس حضرت به بچه آهـو فرمود:به چراگاهت بـرو.
بچه آهو درحالى که اشک از چشمانش سرازیـر بـود آمد و بدن خودش را به پاهاى امام(ع) مىکشید و صدا مىکرد.
حضرت فرمود: مىدانى چه میگوید؟ گفتیم:خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند.
فرمود:این آهو میگوید:اول که مرا خواندى،خوشحال شدم و خیال کردم گوشت مرا خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم،ولى اکنون که مرا امـر به رفتن کردی،مرا غمگین کردى.
بحار: 52/49،حدیث 60
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
مطالب مذهبی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3